هستم بر آن عهد که بستم… همان عهدی که روزی میان قلب من و تو بسته شد؛ عهدی که حتی گذر ده سال هم نتوانست آن را کمرنگ کند.
دهمین سالگرد پرواز محمدحسین رضوی ...
هستم بر آن عهد که بستم…
همان عهدی که روزی میان قلب من و تو بسته شد؛ عهدی که حتی گذر ده سال هم نتوانست آن را کمرنگ کند.
میدانی جانِ خواهر…
ده سال گذشته اما شبی نبوده که دلتنگیات مثل رودی آرام، از میان استخوانهایم عبور نکند. هنوز هم هر لحظه، هر ثانیه، نفس به نفس، رد آغوشت را روی شانههایم حس میکنم؛ صدایت را میشنوم وقتی آرامم میکردی، نگاهت را میبینم وقتی میخندیدی، حتی قدمهایت را در راهروهای خانه دنبال میکنم…
در بهترین و سختترین روزها، تو را داشتهام؛ بیآنکه باشی… اما بودهای...
تو را در لبخند جوانان دیدهام؛
وقتی با وجود درد، میخندند و دنیای شان رنگی میشود.
تو را در گریه مادران و پدران دیدم؛
وقتی دستم را محکم میگیرند که تاب بیاورند.
در شوق دوباره زیستن، در روزنههای کوچک امید، در لحظههایی که ناامیدی مثل سایه روی دلشان میافتد… من تو را در نگاه تکتکشان دیدهام.
محمدحسین ام ...
تو را در صورت تک تک دختران و پسران این خانه دیدم ...
در لحظههایی که با دل لرزان، رویای زندگی میساختند، حتی وقتی بیماری مثل موج سهمگین به زندگیشان زد. تو را در اشکهایشان وقتی کسی رهایشان کرد؛ و در لبخندشان وقتی قهرمانانه از دلِ این رنجها افتخار ساختند.
هر پیروزیشان، هر قدمی که رو به زندگی برداشتند، برایم تکرار دوباره تو بود…
همین شد که هر بار همراهشان خندیدم، گریستم، و آه کشیدم… چون تو را در رگهای این خانه جاری دیدم.
جانِ خواهر عزیزم!
با من بمان… در این راه پرپیچوخم، کنارم بمان تا بتوانم کنارشان بمانم.
در لحظههای سختیشان، دستم را بگیر که دستشان را محکمتر بگیرم.
در روزهای شادیشان، کنارم باش تا از شوق زندگیشان دوباره درس بگیرم، دوباره یاد بگیرم زنده بودن یعنی چه...
تا وقتی که نفس میکشم،
تا وقتی که قلبم میتپد،
تو را، نامت را، عطر بودنت را در این خانه زنده نگه میدارم…
محمدحسین ام ...
چون من هنوز همان عهد قدیمی را بر دوش میکشم؛
عهدِ ماندن، عهدِ خدمت، عهدِ عشق…
خواهرت ... نسترن ...
ثبت نظر